|
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: :: نويسنده : فاطمه
قصه از آنجا شرع شد که .....خیلی عصبانی بود گفت اگه دوسم داری ثابت کن گفتم چجوری؟گفت رگتو بزن گفتم مرگو زندگی ست خداست گفت :پس دوسم نداری .تیغو برداشتم رگمو زدم وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم زی لب گفت: ....... اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |